اسرائیل ام الفساد هستی

اسرائیل ام الفساد هستی

اسرائیل ام الفساد هستی

اسرائیل ام الفساد هستی

و اینک آخرالزمان

 

این است آخرالزّمان!   
این است آخرالزّمان!   
۱۴ مرداد ۱۳۸۸


برداشت عمومی مردم از اصطلاح «آخرالزّمان» مترادف با «ملاحم و فتن» است؛ مجموعه‌ای از جنگ‌ها، آشوب‌ها و فتنه‌های فراگیر. آنها، مجموعة وقایع و حوادثی را که در ظرف زمانی آخرالزّمان، به عنوان دوره و عصری خاص، حادث می‌شود، عین آن دوره و مترادف با آن می‌شناسند. گویا، پیش‌آگاهی آنان از حجم، گستره و کیفیّت ابتلائات، یعنی مجموعة ملاحم و فتن در آن دوره و عصر چنان است که ظرف و مظروف را در هم عجین و یکی فرض می‌کنند.

در ادوار و اعصار گذشته هم فتنه و جنگ و آشوب فراوان رخ داده است. اساساً، ملاحم و فتن در کیفیّت و کمیّتی متفاوت با آدمی به زمین آمده و قرین همة ادوار حیاتش بوده است، زیرا عرصة زمینی محلّ بروز منازعات و تضادهاست و حسب همین تعامل و تضاد است که حرکت اتّفاق می‌افتد، ولی منسوب شدن عصر و دورة آخرین پیامبر ـ حضرت خاتم‌الانبیا(ص)ـ  به آخرالزّمان، پیش از آنکه مرتبط به ملاحم و فتن این عصر باشد، به جایگاه این عصر و عهد و آخرین بودنش نسبت به ادوار پیشین برمی‌گردد؛ زمانی که در انتهای آن، بشر بزرگ‌ترین تجربة تاریخی و عصر ظهور منجی موعود را در می‌یابد.

آخرالزّمان، با بعثت نبیّ رحمت(ص) آغاز شد؛ چنان‌که ایشان فرمودند: «من پیامبر آخر‌الزّمان هستم»؛ دوره‌ای که هرچه به انتهایش نزدیک‌تر می‌شود، بشر تلاطم و بحران را بیشتر تجربه خواهد کرد تا وقتی که در اثر تراکم بحران‌ها، ملاحم و فتن، انباشتگی ظلم و جور به نهایت خودش می‌رسد. در آن هنگامه، حیات آدمی در کمیّت و کیفیّت عین فتنه و ملحمه و از جنس آن می‌شود. پیامبر اکرم(ص) از این تراکم و انباشتگی ظلم و جور، با عبارت مملو شدن یاد می‌کنند و می‌فرمایند: «... و یملأ الارض قسطاً و عدلاً کما ملئت جوراً و ظلماً؛ و زمین را پر از عدل و داد می‌کند آن‌چنان‌که پر از ظلم و جور و ستم شده بود».

این تعبیر، انباشتگی ویژة ظرفی را به نمایش می‌گذارد که دیگر آن فضای خالی وجود ندارد، گوئیا همة حجم حیات آدمی را در کیفیّت و کمیّت از خود انباشته ساخته است.

از همین روست که می‌توان گفت: وجه ممیّز ملاحم و فتن آن عصر با سایر اعصار قبل، ابتدا در «فراگیری» و گستردگی بحران‌ها، ملاحم و فتنه‌ها است؛ ورنه پیش از عهد حضرت رسول الله(ص) هم ملحمه و فتنه بوده، طغیانگر و جافی هم بوده، لیکن، در هیچ عصری ملحمه و فتنه در آن حدّ و قواره فراگیر نبوده است.

این فراگیری، نه به کثرت و تعدّد حاکمان و طاغیان ظالم و فتنه‌جو، بلکه به «فراگیری و عمومیّت ظلم و جور» میان جوامع و مردم برمی‌گردد. همة مردم، اعمّ از حاکم و محکوم، مالک و رعیّت، سلطان و شبان، جملگی در این ظلم و در این ظلمت شریک‌اند و همراه و همگام با آن. بی‌شک، شما به دست همة مردم، چوب و چماق و اسلحه نمی‌بینید، چنان‌که همة مردم لباس حاکم و سلطان و امیر بر تن ندارند و حتّی بسیاری از مردم از دیدن ظلم و ستم رفته بر رعیّتی از سوی حاکم و سلطانی، بیزارند و ممکن است از او تبرّی هم بجویند، ولی مفهوم ستم و ظلم، تنها در جور و ستمِ حاکمان بر رعایا مصداق پیدا نمی‌کند؛ در حالی که در نزد مردم، این بارزترین مصداق ظلم، (ستم حاکم بر رعایا) همة مفهوم و معنی ظلم را به خود اختصاص داده است. این معنی، بی‌شباهت با درک عمومی مردم از رزق و روزی نیست؛ در حالی که همة آنچه بر بشر فرود می‌آید و از آن بهره می‌برد یا بدان محتاج است، صورتی از رزق و روزی است؛ مثل سلامتی، علم، حکمت، توفیق عبادت و نان. بشر نان و خورشت صبح و شام را روزی می‌شناسد، از جزء، ارادة کل می‌کند. به همین صورت، مصداقی بارز از ظلم را که عمدتاً در محاکم قضایی و نزد حاکم ظاهر می‌شود، همة ظلم می‌شناسد و از دیگر صورت‌ها و مصادیق آن غفلت می‌ورزد؛ البتّه اهل خرد این‌چنین نیستند.

ظلم در برابر عدل و به معنی خارج شدن هر چیز از جای اصلی و حقیقی خودش است؛ اعم از آنکه مالی از کیف و خانة مظلومی به ناحق جابه‌جا شده باشد یا آنکه ناشایست و نابخردی بر مسند حاکمیّت و امارت تکیه زده باشد و مانند آن.

این فراگیری و عمومیّت ظلم در سال‌های ماقبل از ظهور امام عدل، چنان‌که همگان خواسته و ناخواسته و دانسته و نادانسته بدان مبتلا می‌شوند، به «عهد جمعی» برمی‌گردد؛ عهد مشترک و عمومی مردمان با مبدأ و منشأ ظلم.

همچنان ‌که «پرستش و پرستیدن» ذاتیِ وجود بشر است و انسان از بدو خلقت تا الی الابد، صرف‌نظر از همة مصداق‌ها، موجودی پرستنده است و هیچ کس را نمی‌توان در میان نوع انسان، بی‌پرستش و وضعی از پرستیدن تصوّر کرد (اعمّ از اینکه خدای واحد را بپرستد یا بتی چوبین یا حتّی خودش را) تا آنجا که الزاماً انسان را «موجودی پرستنده» می‌توان نامید، «عهد داشتن و عهد بستن» هم، ‌ذاتی وجود اوست و به عبارتی، از تبعات ذاتی این صفت «پرستندگی» است.

سر فرود آوردن خالصانه و صادقانه در برابر هر الهه، ایزد و بت، در خود و با خود «عهد» و «تعهّد» در برابر الهه و بت را داراست. چنان‌که مؤمن در دین اسلام، با خدای احد و واحد، عهد راست می‌کند و گسست عهد را گناه و ظلم می‌شناسد و شرک را به عنوان ظلم عظیم معرفی می‌کند.

در «وقتی» معیّن و شرایط تاریخی ویژه، نگاه و قلب عموم مردمان رو به سویی می‌آورد و انعقاد عهد و پیمانی را موجب می‌شود و در پی آن دورة جدیدی متولد می‌شود که در همة وجوه با دورة قبلی متفاوت است و موجد و سبب آن، همان عهد جمعی است.

مطابق سنّتی ثابت، رویکرد عمومی و اتّفاق جمعی بر موضع و موضوعی معیّن است که تولّد یا مرگ عهد و دوره‌ای را سبب می‌شود.

باعثِ ظلم فراگیر و عام که همگان را در خود فرو برده و بروز مجموعة ملاحم و فتن آخرالزّمانی را در گسترة زمین سبب می‌شود، «عهد جمعی» و اتّفاق عمومی در ظلم است. واقعة شگفتی که در هیچ دوره و عصری نمود عینی نداشته و در عصر و عهد هیچ پیامبری دیده نشده است. آنچه که همة افراد و آحاد قومی را دیگرگون ساخته و سبب تغییر در «سوگیری عمومی» آنها می‌شود، جز «تغییر در عهد جمعی» آن قوم نیست. این تغییر، نه در صورت اعمال و اقوال، بلکه در «نفس» افراد حادث می‌شود. واسپسِ تغییر در نفس است که دیگرگونی و تغییر در صورت حیات و اعمال هم حادث می‌شود. اعضا و اعمال، تابع قلب و نفس‌اند و دیگرگونی‌شان هم تابع تحوّل و تغییر قلب و نفس است.

تا در نفس تغییر و تبدّلی اتّفاق نیفتد، همة همّت و قوای انسان معطوف به آن و مصروف آن نمی‌شود شاید از همین روست که در آیة مبارکه می‌خوانیم «إنّ الله لا یغیّر ما بقومٍ حتّی یغیّروا ما بأنفسهم...؛ در حقیقت خدا حال قومی را تغییر نمی‌دهد تا آنان حال خود را تغییر دهند»1 تغییر کلّی و عمومی در صورت و سیرت حیات جمعی و قومی در گرو تغییر در نفس و عهد جمعی آنهاست.

فرهنگ، ادب و هنجار پذیرفته شده هم که سیرت حیات مادّی و تمدّنی را در هر دوره‌ای به خود اختصاص می‌دهد، تجسّم و نمود عهدی می‌باشد که منعقد گردیده است.

هر عهد، به تبع خود تعهّد و تکلیفی دارد که متعهّد، دل و جان در آن کار وارد می‌سازد، خواه این عهد با حضرت رحمان باشد و خواه با شیطان. عهد، تنها در صورت لفظی نمی‌ماند، نوعی تعهّد و تضمین قلبی را در خود پنهان دارد و بشر، آن همه را بر گردن می‌گیرد و ولایتش را می‌پذیرد.

در هر صورت فرهنگ و ادب مردم، در سایه‌سار این عهد و ولایت می‌بالد و به ثمر می‌نشیند. به عبارت دیگر، انعقاد عهد در هر دوره و زمان، به منزلة قبول ولایتی است که قومی بر آن گردن نهاده است؛ خواه این ولایت، ولایت الله باشد، خواه ولایت طاغوت.

عهد با خداوند یکتا یا طاغوت، هر یک به تبع خود، تغییر در فرهنگ و هنجار و ادبِ بودن و زیستن در عرصة زمین را داراست. چنان‌که این عهد و پذیرش ولایت، نتیجة محتوم خود را هم دارد، ورود به قبیلة ایمان و خروج از ظلمات، یا پیوستن به قبیلة طاغوت و تجربة تمام عیار و جاویدانِ آتش.

در توقیع مبارک حضرت صاحب‌الزّمان(ع) که به افتخار شیخ مفید(ره) صادر شده است، حضرت متذکّر اجتماع قلوب شیعیان در عهد می‌شوند و می‌فرمایند: «اگر شیعیان ما، که خداوند توفیق طاعت و بندگی خویش را بر آنها ارزانی دارد، در وفای به عهد و پیمان اتّفاق و اتّحاد می‌داشتند و آن را محترم می‌شمردند، سعادت دیدار ما برای ایشان به تأخیر نمی‌افتاد».2

هر عهد و پذیرش هر ولایتی، صورتی از زندگی را در خود و با خود دارد و از آن گریزی نیست. کجا دیده شده که مردمی متعهّد و مؤمن در ادیان توحیدی، صورتی از زندگی را در معاملات و معاشرت قبیلة بت‌پرستان پذیرا شده و آن را رعایت کنند تا چه رسد به آنکه خود را در حفاظت و حراست از آن موظّف و مکلّف بشناسند.

چنان‌که در وقت بعثت رسول مکرّم اسلام(ص)، عهد با بت‌ها و اصنام مبدّل به عهد جمعی با خداوند یکتا و پذیرش ولایت او و پیامبرش شد و همة صورت و سیرت حیات مردمان دیگرگون شد.

وقتی از عهد و تعهّد سخن می‌گوییم، منظور حاضر شدن مردم در صحنه‌ای و دادگاهی و امضای تعهّدنامه نیست. اقبال یا ادبار عمومی قلبی مردم به امری یا دربارة هنجاری، به نحوی که دو طرف، ناظر بر طلب و پشتیبانی باشد، خود عهدی است که به بار می‌نشیند، این امر ظهور حقوق و تکالیفی را سبب می‌شود. همین عهد، مناسبات، معاملات و روابط مردم را مطابق خود سامان می‌دهد تا جایی که گسست آن عهد، اختلال در مناسبات و معاملات را سبب می‌شود.

حضور عمومی مردم و یاری جمعی هر امامی، نشان از عهدی دارد. این عهد و تکلیف دو طرفة امام و مأموم، صورتی و هنجاری در مناسبات و معاملات را باعث می‌شود که دوام و ماندگاری‌اش در گروِ تداوم آن عهد و انجام آن تکلیف است. چنان‌که آن عهد گسسته شود، هنجار و ساز و کار قوام گرفته بر آن در مناسبات و زندگی روزمره هم، بی‌بنیاد و مستعدِّ از هم‌پاشیدگی می‌شود. تا زمانی که آن عهد بر قرار باشد میان صورت مادّی حیات و فرهنگ و تفکّر آن قوم نسبت و هماهنگی برقرار است و لاجرم یکپارچگی و نظم (حتّی نظم ظالمانه) در همة سطوح عملی و اندیشه‌ای قابل مشاهده است و پس از گسست عهد، اجزاء و صورت‌ها از هم پاشیده و فرو می‌ریزند.

فراگیری ظلم و مملو شدن صورت و سیرت زندگی مردم از جور و تباهی، الزاماً به معنی بی‌نظمی و آشفتگی نیست، بلکه مراد، ابتناء و قوام یافتن صورت و سیرت زندگی ظالمانه بر عهد غیرالهی و پیمان ظالمانه است؛ ورنه، فرهنگ و تمدّن غربی هم که مبتنی بر تفکّر اومانیستی و انسان‌مدارانه و فرهنگ اباحی‌گری و سکولار، شکل گرفته، دارای نظم و قاعدة مخصوص به خود است و بر گونه‌ای عقلانیّت استوار گشته است. پس هر نظمی الزاماً رحمانی نیست.

این وضع (فرهنگ و تمدّن غیر الهی)، به دلیل آنکه با ناموس هستی که اساساً بر عدل و وحدت استوار است، در تضاد قرار می‌گیرد، در سیر تدریجی و تکمیلی در نقطه‌ای از اوج و فراگیری، مستعدِّ از هم پاشیدگی می‌شود. تغییر در نفس اقوام و رویگردانی جمعی آنها از عهد ظالمانه و رویکرد به عهد با امام حق نیز، موجب فروپاشی و از هم گسیختگی نظام ظالمانه و تأسیس نظام جدید مبتنی بر عدالت می‌شود.

رویکرد جمعیِ بشر غربی به عهد نفسانی و شیطانی، مقدمة روی‌گردانیِ عمومی بشر در حوزه‌های فکری، فرهنگی و تمدّنی از عهد دینی پیشین بود. این واقعه در تاریخ جدیدِ غربی رخ داد. امروزه این تاریخ، پس از چهارصد سال، در بحران فرو رفته و پایان خود را به تجربه نشسته است.

عهد عمومی انسان غربی با طاغوت، سبب پذیرش ولایت طاغوت شد، تا غرب، در حوزة فرهنگی و تمدّنی، موجِد عصری شود که همة مرزها و همة حوزه‌های تمدّنی را در نوردیده است، به دلیل غلبة حوزة فرهنگی و تمدّنی غرب بر تمامی ساحات حیات بشر و در ورای همة مرزهای جغرافیایی، می‌توان گفت که بشر امروز گرفتار نوعی ظلم فراگیر و عالم‌گستر شده است.

این سخن بدان معنی نیست که در ادوار قبلی، بشر گناه نداشته یا به لذّات حیَوی و شهَوی مبادرت نمی‌ورزیده است بلکه ارتکاب گناه در شرایطی که «عهد جمعی» بر ولایت الهی استوار است، موجب اغتشاش و فروپاشی مناسبات فرهنگی و تمدّنی نمی‌شود؛ چنان‌که امروزه، در شرایطی که «عهد جمعی» بر ولایت طاغوت و غیر الهی استوار است و بشر در همة سطوح برای دوام و قوام آن می‌کوشد و حتّی بر این تلاش نام مجاهدة دینی می‌گذارد، اصلاحگری فردی و جزئی، ناظر بر دیگرگونی کلان نمی‌شود، اگرچه شخص مؤمن، در هر شرایطی مکلّف و موظّف به حفظ دین و انجام تکلیف خود است.

این ظلم فراگیر از اتّفاقی ناشی می‌شود که در نفس مردمان رخ داده است. رویکرد کلّی دربارة هستی و همة تعاریف دربارة عالم و آدم مبتنی بر تفکر غیرالهی عوض شده و به دنبالش حوزة فرهنگی وسیعی به وجود آمده است. ادبی شکل گرفته و همة صورت‌های مادّی را هم از خود متأثّر ساخته است. در این شرایط، همه در میان مجموعه‌ای از مناسبات و معاملات ظالمانه سیر می‌کنند. در چنین زمانه‌ای عمل مؤمنانة متدیّن به مسیحیّت یا اسلام، نسبتی با جریان کلان و کلّی فرهنگی و مادی غیردینی جاری در عصر ندارد. اگرچه مؤمن در این شرایط معذور است و مکلّف به حفظ خود.

تغییر در عهد جمعی، مقدّمة حضور و یاری عمومی مردم در قبال امام عدل است. همان که زمینه و بستر تغییر و اصلاح زیرساخت همة ساحت‌های اعتقادی، اخلاقی و عملی را بر مبنای دین و «عهد» با حق فراهم می‌آورد و گردن نهادن به ولایت حق و عهد با حضرت حق را سبب می‌شود. در این صورت عهد با امام و ولایت امام مبین و منصوب از سوی حضرت حقّ، تجلّی پیدا می‌کند؛ چنان‌که گردن نهادن بدان عین گردن نهادن به عهد با حضرت حق و ولایت الله است. اگر این «عهد و پذیرش ولایت» تبدیل به عهد جمعی و ولایت‌پذیری عمومی شود؛ یعنی حضور جمعی مردم را بر آستانة خانة امام و حجّت بر حق سبب شود و حمایت و پشتیبانی آنها از امام را در پی داشته باشد، الزاماً ظهور ولایت ظاهری امام را هم در پی خواهد داشت.

در هر زمان، ولایت باطنی امام جاری و ساری است؛ لکن ظهور ولایت ظاهری که موجب تأسیس دولت امام معصوم و حجّت حق می‌شود، در گرو اذن خدا و عهد جمعی و ولایت‌پذیری عمومی مردم است. اتّفاق مردم و گردن نهادنشان بر عهد با امام، در گرو تجربة اضطرار و دانایی و معرفت آنها است. تا وقتی که «طلب عمومی و اتّفاق همگانی» با میل و رغبت حادث نشود، عهد قبلی گسسته نمی‌شود و عهد جدید منعقد نمی‌گردد.

امروزه، در تمامی عالم، «عهد و ولایت» کفر و شرک و نفاق پاس‌ داشته می‌شود. در میان مسلمانان هم، عهد الهی و ولایت الهی نسبتی با حیات فردی و جمعی و مناسبات و معاملات آنها ندارد. آنها هم به نوعی سرِ هم‌نوایی و هم‌آوایی با عهدِ انسان غربی دارند و خود را در آن شریک می‌شناسند و سهم خویش را از دستاوردهایش می‌طلبند.

تغییر بزرگ در نفس مردم، به اذن خدا، در گرو «دانایی و تجربة اضطرار» است. پیامدهای بحران‌زای پذیرش عهد و ولایت و کفر و زندقه، بشر را به مرتبه‌ای از اضطرار و اضطراب می‌رساند تا در میانة غرقاب بلا، دست نیاز به سوی آستان بی‌نیاز دراز کند و منجی موعود را مطالبه کند؛ لیکن دانایی و معرفت، خود، مقدمة رویگردانی از عهدِ ماضی و اقبال به عهدِ مستقبل است. این به معنی تجدید عهد با امام است. البتّه، برای آنکه عهد با امام را نو می‌کند و چون مجاهدی خود را مهیّای دفاع از حریم امامت برای تأسیس دولتش می‌شناسد، فرقی نمی‌کند که وقت آن دولت کی فرا می‌رسد؛ او تنها به انجام تکلیف می‌اندیشد.

امام منصوب از سوی حضرت حق و معرفی شدة پیامبر آخرالزّمان حضرت رسول‌الله(ص) ـ مکلّف است تا به شرط حضور مردم و بیعت آنان برای یاری امام، برای اقامة عدل قیام کند و بی‌گمان، خداوند علیم و رئوف هم، دعای مضطرّ دانا را بی‌پاسخ نخواهد گذاشت. این واقعه، بی‌شباهت به حضور و ازدحام مردم برای مطالبة خلافت و امامت امیرالمؤمنین(ع) و بیعت با ایشان نیست و ناگزیری امام علی(ع) برای قبول خلافت و اعمال ولایت بر آنها؛ چنان‌که وجهی پررنگ از ماجرای غم‌بار کربلا را طلب مردم کوفه و ارسال نامه‌ها به محضر امام حسین(ع) به خود اختصاص داده است.

در کلامی زیبا و تشبیهی شیرین، حضرت رسول‌الله(ص) می‌فرمایند: «امام چون کعبه است که مردم باید به سویش روند، نه آنکه منتظر باشند تا او به سوی آنها بیاید».3

این اقبال عمومی مجال اعمال ولایت ظاهری امام را که صاحب ولایت باطنی و ظاهری بر جملة آفریده‌های خداوند است، فراهم می‌آورد و در غیر آن، عزلت یا غیبت، روزی و تکلیف ناگزیر امام است.

این همه، مقدّمه‌ای بود تا متذکّر این معنا شوم که در وجهی، غیبت و اضطرار امام، به ما، عهد ما، و رویکرد ما بر می‌گردد چنان‌که، برطرف شدن این اضطرار هم بستة اقبال و تجدید عهد ما با آن حضرت است. خداوند جملگی ما را در تجدید عهد حقیقی توفیق عطا فرماید. ان‌شاءالله.

اسماعیل شفیعی سروستانی
ماهنامه موعود شماره 102

پی‌نوشت‌ها:

1. سورة رعد(13)، آیة 11.
2. تحفة امام مهدی(ع)، خادمی شیرازی(ره)، ص128.
3. بحارالانوار، ج36، ص353.
سایت موعود